اگر بار گران بودیم رفتیم
به نام خدایی که ما رو دوست داره ، حتی اگه ما دوستش نداشته باشیم ساعت 7:10 بود ، دیگه شوقی نداشتم که کفشهای بچه ها را جلوی درب بیت ببینم ، تنها کفشهای بزرگ و سیاه داود دم در بیت بود که البته چون ساعت کار شرکت بود ، احتمالاً داشت کارهای شرکت را انجام می داد ، در را باز کرد ، وارد بیت شدم ، خیلی خوشحال شدم که بیت را خلوت دیدم ، چون معادلاتم درست بود ... به خودم گفتم 250 کیلومتر رفت و برگشت ؟! و مهمتر وقت گرانبهای الهی که به همه داده را ضایع کنم واسه چی ؟؟؟ تو فکر بودم ؛ خدایا چطور جواب لحظات ضایع شده را بدم ؟ ساعت 8 بود ... دو نفر دیگه هم اومدن ، دیگه برام مهم نبود میان یا نمیان ... 250 متر هم نیومدن که حداقل ببینیمشون !!! سوره واقعه را ساعت 8:40 ، یعنی 20 دقیقه قبل از پایان جلسه خوندیم ، با حسین آقا (مغازه بالا) پنج شش نفر بودیم و مهم نیست که تو اون جلسه چی گفتیم ، همونایی که بودن و شنیدن شاید بس بوده ... من در خودم بازنگری می کنم که شاید من با اخلاص نبودم ، ولی شاید شماها هم بی معرفت ... !!! والان با خیال راحت سه شنبه های دوم هر ماه در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دعاتون می کنم انشاءالله
راستی دیگه مسابقه ای رو تو وبلاگ نمی نویسم ، چون فقط چهار جواب رسیده بود که دو تا از آن ها هم متعلق به یک نفر و تکراری بود و از بس شرکت کننده کم بود دیگه مسابقه معنایش را از دست داد ... همتون رو دوست دارم و فقط یه سوال برام بی جوابه آقا مصطفی چی می کشه ؟ خداحافظ ـ التماس دعا
آمار
نویسندگان
همراهان |